سالها بود که از هم بازی دوران کودکی خویش یعنی پسر همسایه ، همان محمد رضای لوس نازنازی خبر نداشت .
به فرودگاه می رود برادرش بهرام از سفر برگشته ، در راه بازگشت از فرودگاه به مرسده می گوید محمدرضا ! همان پسر همسایه قدیمی ! یادته ؟
مرسده می گوید : خوب
و بهرام با اندوهی بسیار می گوید بیچاره شدیدا دچار بلای اعتیاد شده ، و او را در این سفر دیده است .
مرسده خاطرات گذشته اش را با خود مرور می کند ...
کودکی اش را بیاد می آورد آن موقع ها محمدرضا همه چیز داشت و از همه مهمتر پدر و مادری که او را یک آن هم به حال خود تنها نمی گذاشتند و نازش هزار خریدار داشت .
آخرین باری که او را دیده بود میهمانی سفر محمدرضا به دبی بود سفری پنهانی که برای فرار از سربازی انجام می شد ...
پس از چندی خانواده او هم رفتند و در نهایت به کانادا مهاجرت نمودند .
و حالا می شنود از آن پسر لوس تنها پوست و استخوانی مانده ...
مرسده با خود می گوید کاش محمدرضا در ایران می ماند و کاش سربازی می رفت ...
به سخن ارد بزرگ : سرپرستانی که از ارزش سربازی می کاهند ، و پدر و مادرانی که ، پیشدار میهنداری فرزندان خویش می شوند ، به کشورشان پشت کرده اند .
مرسده در خود به این پرسش می رسد که : واقعا پسرهای که سربازی نرفته اند قابل اعتمادند ؟
:: موضوعات مرتبط:
حوادث عجیب ولی واقعی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 376
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17